ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

قربونی برای یاسین و مامانش و سفر مشهد...

عزیز دلم وقتیکه تو به خاطر زردی بعد از تولدت توی بیمارستان بستری شدی بابا جون نذر کرد که هرچه زودتر حالت خوب بشه و یه گوسفندقربونی کنه.. بعدشم که من یه کم ناخوش شدم یه گوسفند هم برای من نذرکرد.خلاصه این نذرها همینطور مونده بود که من هفته ی پیش به بابا گفتم قبل ازاینکه   بریم مشهد کارقربونی ها روتموم کنیم که دیگه دیرترازاین نشه. برای روز پنجشنبه سفارش دو تاگوسفند رو داد و آنا و آقاجون هم از تبریز اومدن و ما همه ی دایی ها رو برای ناهار و شام دعوت کردیم باغ حاج بابا و  عزیزجون زحمت غذاها رو کشید.روز خیلی خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت هرچند تو دم غروب به خاطر گوش درد یه کم بی قراری ک...
19 ارديبهشت 1392

واکسن جیگرطلا.تولد بابای جیگرطلا.روز مامان جیگرطلا

پسر پهلوونم قربونت برم که بازم مثل یه مرد کوچولو رفتار کردی و واکسن شش ماهگیتم بدون هیچ مشکلی تموم شد.هزار ماشالله نه تب کردی و نه بی تابی.تازه  پاهاتو  بلند می کردی و محکم می کوبیدی زمین.. توی این عکسها سه ساعته که واکسن زدی و رفتیم خونه حاج بابا  توی مرکز بهداشت خانوم بهداشت گفت سرعت رشدیاسین وحشتناک زیاده و باید کم بخوره آخه مامان جون ماشالله ٩ کیلو شدی و قدت ٧٢ سانتی متره ماهم گفتیم یاسین زیاد نمی خوره مثل بابا و عموهاش پهلوونه تازه مامانی تو هر ماه فقط ١کیلو اضافه کردی زیادم تپل نیستی مثل اینکه خانوم بهداشت توهم زده بود همون روزهم تولد بابا جون بود و شام رفت...
11 ارديبهشت 1392

تولد مامان بزرگ

پسرم سه شنبه رفتیم تولداونم نه تولد یه نی نی بلکه تولد ٧٩ سالگی مامان بزرگ بزرگ(مامان عزیزجون) هرسال روز تولدش یا براش کیک می پزیم یا می خریم و میریم خونشون امسال هم که شما اولین سالی بود که تشریف داشتی و خیلی بهمون خوش گذشت... تو ششمین نتیجه ی مامان بزرگ هستی و البته عزیزترینشون(یواشکی)به علی و آریا و سپهر و ستایش و آسیا نگی ها مامان بزرگ خیلی خیلی خیلی دوستت داره مامان جون منم دیدم ارشان جون و کیان جون طالبی به دست شدن یاد عکست افتادم که خونه حاج بابا با طالبی ازت گرفتم گذاشتم می خواستم بگذارم تو پست شیطونیات اما دیدم الان خالی از لطف نیست....بچه ها بریم با طالبی فوتبال بزنیم؟ ...
11 ارديبهشت 1392

اولین نوروز جیگر طلا

یاسینم اولین عید با تو بودن بهترین شادترین قشنگ ترین ناب ترین عید مامان و بابا بود. یک ساعت مونده به تحویل خوابت برد و منکه خیلی دلم می خواست لحظه ی تحویل حتما لباس نو تنت کنم خیلی حالم گرفته شد اما دقیقا دو دقیقه مونده به تحویل بیدار شدی ومن با سرعت نور سرتا پا لباسهات رو عوض کردم.امسال که خیلی آروم بودی اما تحویل سال بعد فکر کنم اینطوری شیطون شده باشی اولین روز سال همراه عزیز و حاج بابا  راهی سفر شدیم.عید دیدنی آنا و آقا جون (پدرو مادر بابا) موند برای بعد از ١٣ چون رفته بودن سفر.شب زنجان بودیم و روز بعدش زنجان رو گشتیم هرچند تو همه جا توی بغل بابا جون خوابت می برد و ما نمی تونستیم ازت عکس بگیریم ...
7 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

یاسینم گل مامان سه ماهگیت مبارک باشه عزیزم این روزها روزهای تو هستند...همه چیز تو خونه ی سه نفری ما ختم میشه به تو...حسابی بغلی شدی و به مامان مجال نمیدی حتی بره آشپزخونه دلت می خواد همش تو تیررس دیدت باشم تخت پارکت رو گذاشتیم توی هال و روزها توی اون می خوابی   وشبهامن و تو دوتایی روی تختخواب مامان و بابا می خوابیم. بابایی بنده خدا هم روزمین می خوابه هرچی به بابا میگم تخت  پارک یاسین  به بابا میگم تخت پارک یاسین رو بیاریم اتاق خواب   میگه نه تا عید پیش تو بخوابه.بابایی خیلی دوستمون داره این روزها هم مثل اینکه یواش یواش می خوای شیر خشک رو به ش...
10 دی 1391
1